silent stars|ستاره های خاموش|Part¹(ادامه)
قلب دخترک آرام تپید.میشد از چشمانش خواند که حال احساس راحتی بیشتری داشت.
_توهماتی که من با آنها تقابل داشتم از بعد دیدن همان شخص شروع شد.سه سال یا اگر اشتباه نکنم چهار سال داشتم که با مرد دیدار داشتم...
لبخند تلخ محوی زد و گره ی دستانش را شل کرد.
_برای کودکی تنها که کل زندگی خود را در چهار دیواری کوچکی به نام تنهایی گذرانده بود حرف های مرد رو به رویش شیرین ترین حرف ها بود. درست و خوب به یاد دارم که اون مرد را آقای مهربون خطاب میکردم.
مرد به صندلی تکیه داد،خودکار خوش دستش را از روی میز برداشت و درحالی که برسیش می کرد پرسید.
_آقای مهربون...بیشتر بگو.
دختر تک خنده ای کوتاه کرد،چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. پس از باز دم چشمانش را باز کرد و به مرد رو به رویش نگاهی مهربان انداخت. نگاه دختر پر از درد بود،سرشار از تاسف و ترس.
_آقای مهربون...قد بلند با لباس شعبده باز ها،یک عصای مشکی الماس نشان و کلاهی که نوار قرمزی بر دورش داشت.اولین و آخرین دوست من.
من داخل خانواده ای بزرگ شده بودم که بسیار بسیار شلوغ بودند.در حالی که اهمیت کمی به من میدادن بسیار بسیار هم پر اهمیت بودند. منظورم این است... همیشه موضوع صحبت آینده ی من بود.احساساتم اهمیتی نداشت و فقط باید از بهترین خودم رو نمایی میکردم.اون فرد،آقای مهربون...او تنها فردی بود که به من محبت کرد و در آخر هم با قرص حل شد.دقیق به یاد نمی آورم که از چه زمانی ولیکن از یک جایی به بعد آقای مهربون تغییر کرد.یک روز عادی بود مثل تمامی روز ها...مادرم به خرید رفته بود،برادر و پدرم هم بیرون بودند.من هم خونه تنهای تنها...مثل همیشه آقای مهربون به دنبالم آمد.
با لبخند گرم همیشگی خویش نگاهم کرد و دست نوازش بر سرم کشید. آبنبات اون همیشه آبنبات داشت...
بعد از حرف های طولانی من راجب به روزی که داشتم، بهم گفت "من قلبت را در مقابل دوستیم میخوام.برای من از سینه ات بیرون بکش." من بچه بودم...کوچک و بی عقل،بی فکر بی فکر. با خوش خیالی به دوستی ابدی ام با اون شخص خیالی چاقوی داخل آبچکان را برداشتم و سپس بر روی قفسه ی سینه ام قرار دادم. تا خواستم فشاری بیاورم مادرم سر رسید.صدای جیغ مادر باعث افتادن چاقو از داخل دستان کوچکم شد.
مرد که مشغول بازی با خودکار خویش بود گفت.
_چه خاطره ی تلخی.تلخ و باور ناپذیر...
خودکار رو بر روی میز جلوی روی دختر گذاشت،ساعت مچی سرمه ای اش را چک کرد و افزود.
_لطفا فرم زیر رو پر کن و به معاون بده. بسیار از تعریفاتتون متشکرم خانم...خانم؟
دختر بلند شد.لبخندی گرم و مهربون زد و گفت.
_وانی!وانی صدام بزن!
مرد متعجب بود ولی تعجب خویش پس از لحظاتی تفکر تبدیل به جواب هایش برای سوال های کوتاه ولی پر رمز و رازش شد.
_پس تا دیداری دیگه...به امید دیدار وانی.
_توهماتی که من با آنها تقابل داشتم از بعد دیدن همان شخص شروع شد.سه سال یا اگر اشتباه نکنم چهار سال داشتم که با مرد دیدار داشتم...
لبخند تلخ محوی زد و گره ی دستانش را شل کرد.
_برای کودکی تنها که کل زندگی خود را در چهار دیواری کوچکی به نام تنهایی گذرانده بود حرف های مرد رو به رویش شیرین ترین حرف ها بود. درست و خوب به یاد دارم که اون مرد را آقای مهربون خطاب میکردم.
مرد به صندلی تکیه داد،خودکار خوش دستش را از روی میز برداشت و درحالی که برسیش می کرد پرسید.
_آقای مهربون...بیشتر بگو.
دختر تک خنده ای کوتاه کرد،چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. پس از باز دم چشمانش را باز کرد و به مرد رو به رویش نگاهی مهربان انداخت. نگاه دختر پر از درد بود،سرشار از تاسف و ترس.
_آقای مهربون...قد بلند با لباس شعبده باز ها،یک عصای مشکی الماس نشان و کلاهی که نوار قرمزی بر دورش داشت.اولین و آخرین دوست من.
من داخل خانواده ای بزرگ شده بودم که بسیار بسیار شلوغ بودند.در حالی که اهمیت کمی به من میدادن بسیار بسیار هم پر اهمیت بودند. منظورم این است... همیشه موضوع صحبت آینده ی من بود.احساساتم اهمیتی نداشت و فقط باید از بهترین خودم رو نمایی میکردم.اون فرد،آقای مهربون...او تنها فردی بود که به من محبت کرد و در آخر هم با قرص حل شد.دقیق به یاد نمی آورم که از چه زمانی ولیکن از یک جایی به بعد آقای مهربون تغییر کرد.یک روز عادی بود مثل تمامی روز ها...مادرم به خرید رفته بود،برادر و پدرم هم بیرون بودند.من هم خونه تنهای تنها...مثل همیشه آقای مهربون به دنبالم آمد.
با لبخند گرم همیشگی خویش نگاهم کرد و دست نوازش بر سرم کشید. آبنبات اون همیشه آبنبات داشت...
بعد از حرف های طولانی من راجب به روزی که داشتم، بهم گفت "من قلبت را در مقابل دوستیم میخوام.برای من از سینه ات بیرون بکش." من بچه بودم...کوچک و بی عقل،بی فکر بی فکر. با خوش خیالی به دوستی ابدی ام با اون شخص خیالی چاقوی داخل آبچکان را برداشتم و سپس بر روی قفسه ی سینه ام قرار دادم. تا خواستم فشاری بیاورم مادرم سر رسید.صدای جیغ مادر باعث افتادن چاقو از داخل دستان کوچکم شد.
مرد که مشغول بازی با خودکار خویش بود گفت.
_چه خاطره ی تلخی.تلخ و باور ناپذیر...
خودکار رو بر روی میز جلوی روی دختر گذاشت،ساعت مچی سرمه ای اش را چک کرد و افزود.
_لطفا فرم زیر رو پر کن و به معاون بده. بسیار از تعریفاتتون متشکرم خانم...خانم؟
دختر بلند شد.لبخندی گرم و مهربون زد و گفت.
_وانی!وانی صدام بزن!
مرد متعجب بود ولی تعجب خویش پس از لحظاتی تفکر تبدیل به جواب هایش برای سوال های کوتاه ولی پر رمز و رازش شد.
_پس تا دیداری دیگه...به امید دیدار وانی.
۳.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.